بازخوانی یک رنجنامه؛ تجاوز حسین طائب و پاسداران به بهاره
در آستانه انتصابات پیشِ رو و برپایی سیرک انتخاباتی حکومت، شاید بد نباشد نگاهی
داشته باشیم به نتایج انتصابات سال ۸۸، نگاهی به جنایات حکومت و دردها و رنجهای فراوانی که بر این مردم روا داشته شد. بازخوانی دردها بسیار عذاب آور و سخت است اما باید یادآوری کرد به مبلغان سیرک حکومت که شرف داشته باشند، که خیانت نکنند به کسانی که زندگیشان تباه شد پس از رویدادهای چهار سال پیش، که از خون کشتهها به راحتی عبور نکنند.
بهاره مقامی، خانم معلمی که در جریان اعتراضات در مقابل مسجد قبا دستگیر شد و توسط حسین طائب و جمعی از پاسداران مورد تجاوز قرار گرفت. پس از افشاگریها وبلاگ شخصی وی توسط ارتش سایبری هک شد. نگاهی بیاندازیم به زجرنامهٔ دردآور خانم معلم:
بیست و هشت سالهام، نامم بهاره مقامی است و دیگر هیچ چیزی برایم باقی نمانده که بخواهم به امید آن نامم را پنهان کنم. همه آنهایی که روزی برایم مهم بودند را از دست دادهام، اقوام و دوستان، آشنا و همسایه، همکار و هم قطار، همه و همه را از دست دادهام. همه چیزم را نامردان نامردانه ربودند، زندگیم را. حال که جلای وطن کردهام، میخواهم برای یک بار هم که شده، دردم را با کسی قسمت کنم. از همه دوستان دیگری هم که سرنوشت دردناکی چون من داشتهاند میخواهم که بنویسند. بنویسند که بر آنها چه گذشته. اگر هم از بیم جان یا آبرو نمیتوانند اسمشان را بگویند، با اسم مستعار بنویسند. بنویسند تا تاریخ بداند که بر نسل ما چه گذشت، بر نسل غم. تا آیندگانی که در آزادی در ایران زندگی خواهند کرد بدانند که این آزادی به چه قیمتی به دست آمده، به بهای چه جانهای سوخته، چه امیدهای بر باد رفته، چه کمرهای شکسته و زانوان خمیده.
کمر پدرم شکست وقتی فهمید. خرد شد. مادرم یک شبه انگار صد سال پیر شد. برادرم، برادرم که هنوز هم روی آنرا ندارم که به صورتش نگاه کنم، و او هم نگاهم نمیکند تا مرا بیش از این نیازارد. انگار مردیش را از او گرفتند وقتی فهمید. از مرد بودن خودش هم بیزار شد وقتی فهمید، که نامردهایی هستند که از مردی فقط نرینگی را دارند. ناموس و عنف و شرف و نجابت و عصمت و حیا برایشان بیمعنیست. من معلم اول دبستان بودم، به غنچههای کشورم خواندن و نوشتن یاد میدادم، یاد میدادم «بابا آب داد»، «آن مرد میآید»، «آن مرد نان دارد». مرد برایم آن نان آور مهربان بود. او که منتظر بودم بیاید. حال برایم چهرهاش عوض شده، خشماگین و در هم کشیده از هوس کور، بوی تعفن عرقش یک لحظه هم از خاطرم نمیرود. همیشه ترسم از این است که بیاید، نیمه شبها با ترس آمدنش از خواب میپرم. با کوچکترین صدایی همه وجودم به لرزه میافتد و قلبم به تپش میافتد، مبادا بیاید؟ هر لحظه آماده فرارم، شبها را با چراغ روشن به روز میرسانم و روزها را با اشک و آه به شب.
خانهمان در کارگر شمالی بود. با برادرم به سمت مسجد قبا رفته بودیم که دستگیرم کردند. زدند و بردند و داغان کردند، به قول حافظ همان طور که ترکان خوان یغما را. بعضیها دستشان شکست، بعضیها پایشان، بعضیها کمرشان. بعضیها هم مثل من روحشان، خرد و خمیر شد. له شدم. انگار انسان بودنم از من گرفته شد. بهار بودم، مردهام حالا، شقایق له شدهام.
از کسانی که این نامه را میخوانند میخواهم، که اگر کسی را میشناسند که مثل من قربانی تجاوز نامردان شده، با او مهربانتر باشند، همدرد باشند. بدبختی من و امثال من این است که در فرهنگ ما تجاوز فقط ضربه به یک فرد نیست، به کل خانواده یا حتی خاندان اوست. فردی که قربانی تجاوز شده دردش با گذشت زمان التیام نمیپذیرد، بلکه با هر نگاه پدرش داغش تازه میشود، با هر قطره اشک مادرش، قلبش از نو میشکند. فامیل و دوست و همسایه که هیچ. همه با آدم قطع رابطه میکنند. خانهمان را مجبور شدیم مفت بفروشیم و برویم به کرج. اما آنجا هم دوام نیاوردیم. مأموران که سریع آدرس خانه جدیدمان را پیدا کردند. زیر نظرمان داشتند. میآمدند سر کو چهمان میایستادند، پدرم که رد میشد پوزخند میزدند. همه چیز را گذاشتیم و جلای وطن کردیم. پدر و مادرم سر پیری آواره کمپ پناهندگی شدهاند. به جرأت میتوانم بگویم که درد فرهنگی پس از تجاوز بارها و بارها بدتر و شدیدتر از درد جسمی آن بود. خیلیها وقتی که در مورد تجاوز میشنوند میخندند، قسم به هر چه که برایتان عزیز است، خنده دار نیست. رنج و عذاب یک خانواده ساده، بیآبرو شدن یک دختر یا پسر جوان، هتک حرمت از عشق خنده دار نیست. آنها که تجاوز میکردند میخندیدند، سه نفر بودند. هر سه ریشو و کثیف، بد لهجه و بد دهن. به همه فامیلم فحش میدادند، با اینکه خودشان دیدند باکرهام به من تهمت فاحشگی زدند و مجبورم کردند زیرش را امضا کنم. دیگر خجالت نمیکشم که این را بگویم، برایم قبحش را از دست داده که هیچ به آن افتخار هم میکنم: گفتند جنده. گفتند جنده امضا کن. گفتم من معلمم. امضا نمیکنم. گفتند ما سه تا شاهد عادل داریم که دیدهاند تو یک شب با سه نفر خوابیدهای. گفتم من هم بیش از سی تا شاهد دارم که معلمم، اگر حالا کارم به اینجا کشیده شده تقصیر شماست. پوزخند زدند که خب برایت بد نشد، از حالا به بعد درآمدت کلی بالا میرود. ناموس برایشان تا این حد بیمعنا بود، نجابت تا این حد پوچ. ندیده بودند، نداشتند. همه زنها برایشان جنده بودند، زن که هیچ، به مردها هم رحم نمیکردند. انسان نبودند، در اثر کمبود و عقده، به جانوارن منحرفی تبدیل شده بودند که جز به کثافت کشیدن همه زیباییها کاری بلد نبودند. میبینم مردم گاهی به خواهر و مادر اینها فحش میدهند، اینجانورانی که من دیدم به خواهر و مادر خودشان هم رحم نمیکنند، خدا به داد آن بیچارگان برسد که باید عمری را با این درنده خویان بدصفت سر کنند. دندانهای جلویم شکست، شانهام از جا در رفت، زنانگیام ویران شد. میدانم که دیگر هیچگاه قادر نخواهم بود مردی را دوست بدارم، هیچگاه نخواهم توانست با مردی صمیمی و نزدیک باشم و به او اعتماد کنم. میدانم که سرزمینم مردان غیور درد آشنا هم زیاد دارد، اما برای من دیگر مرد و نامرد یکی شده است. زندگیم دیگر به عنوان یک زن به پایان رسیده، انگار مرده متحرکی بیش نیستم. اما مینویسم، مینویسم تا زنده بودنم را پس بگیرم. مینویسم معلم بودم، جنده شدم، حالا هم نویسندهام. مینویسم بهار بودم، با اینکه خزان شدم حالا زیباترم. جنده زیبایم، بیآبروی محلهمان شدم، معلم بیکلاس شدم، مسخره خاص و عام شدم، محکوم به تنهایی شدم، آغشته به کثافت ظالم شدم، گیسو بریده و شکسته دست و خونین چهره مزدوران جمهوری اسلامی شدم، پس افتخار میکنم که جنده آزادیم. میدانم که من تنها نیستم، صدایشان را میشنیدم، در بندهای مجاور، وقتی که مثل یک جسد بیجان و بیمصرف روی زمین افتاده بودم میشنیدم که نامردیشان را بارها به نمایش گذاشتند. از همه هم دردانم میخواهم که بنویسند، دردشان را هر جوری که میتوانند فریاد بزنند، چون این از همان دردهاییست که به قول هدایت مثل خوره روح آدم را میخورد. بگذارید بیرون بیاید، بگذارید همه بدانند. بدانید که تنها نیستید، مثل من و شما بسیار است، ما همه در این درد شریکیم.
این زجر نامه طولانیتر از این هاست، اما برای حالا آن را با یک حرف به پایان میبرم، روی صحبتم با شخص آقای خامنه ایست: تو که خودت را پدر همه ملت میدانی، من دختر ایران زمین بودم، پسران تو به من تجاوز کردند. تقاص عصمت من را چه کسی خواهد پرداخت؟
بهاره مقامی
۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۹
http://baharehmaghami.wordpress.com/
در آستانه انتصابات پیشِ رو و برپایی سیرک انتخاباتی حکومت، شاید بد نباشد نگاهی
داشته باشیم به نتایج انتصابات سال ۸۸، نگاهی به جنایات حکومت و دردها و رنجهای فراوانی که بر این مردم روا داشته شد. بازخوانی دردها بسیار عذاب آور و سخت است اما باید یادآوری کرد به مبلغان سیرک حکومت که شرف داشته باشند، که خیانت نکنند به کسانی که زندگیشان تباه شد پس از رویدادهای چهار سال پیش، که از خون کشتهها به راحتی عبور نکنند.
بهاره مقامی، خانم معلمی که در جریان اعتراضات در مقابل مسجد قبا دستگیر شد و توسط حسین طائب و جمعی از پاسداران مورد تجاوز قرار گرفت. پس از افشاگریها وبلاگ شخصی وی توسط ارتش سایبری هک شد. نگاهی بیاندازیم به زجرنامهٔ دردآور خانم معلم:
بیست و هشت سالهام، نامم بهاره مقامی است و دیگر هیچ چیزی برایم باقی نمانده که بخواهم به امید آن نامم را پنهان کنم. همه آنهایی که روزی برایم مهم بودند را از دست دادهام، اقوام و دوستان، آشنا و همسایه، همکار و هم قطار، همه و همه را از دست دادهام. همه چیزم را نامردان نامردانه ربودند، زندگیم را. حال که جلای وطن کردهام، میخواهم برای یک بار هم که شده، دردم را با کسی قسمت کنم. از همه دوستان دیگری هم که سرنوشت دردناکی چون من داشتهاند میخواهم که بنویسند. بنویسند که بر آنها چه گذشته. اگر هم از بیم جان یا آبرو نمیتوانند اسمشان را بگویند، با اسم مستعار بنویسند. بنویسند تا تاریخ بداند که بر نسل ما چه گذشت، بر نسل غم. تا آیندگانی که در آزادی در ایران زندگی خواهند کرد بدانند که این آزادی به چه قیمتی به دست آمده، به بهای چه جانهای سوخته، چه امیدهای بر باد رفته، چه کمرهای شکسته و زانوان خمیده.
کمر پدرم شکست وقتی فهمید. خرد شد. مادرم یک شبه انگار صد سال پیر شد. برادرم، برادرم که هنوز هم روی آنرا ندارم که به صورتش نگاه کنم، و او هم نگاهم نمیکند تا مرا بیش از این نیازارد. انگار مردیش را از او گرفتند وقتی فهمید. از مرد بودن خودش هم بیزار شد وقتی فهمید، که نامردهایی هستند که از مردی فقط نرینگی را دارند. ناموس و عنف و شرف و نجابت و عصمت و حیا برایشان بیمعنیست. من معلم اول دبستان بودم، به غنچههای کشورم خواندن و نوشتن یاد میدادم، یاد میدادم «بابا آب داد»، «آن مرد میآید»، «آن مرد نان دارد». مرد برایم آن نان آور مهربان بود. او که منتظر بودم بیاید. حال برایم چهرهاش عوض شده، خشماگین و در هم کشیده از هوس کور، بوی تعفن عرقش یک لحظه هم از خاطرم نمیرود. همیشه ترسم از این است که بیاید، نیمه شبها با ترس آمدنش از خواب میپرم. با کوچکترین صدایی همه وجودم به لرزه میافتد و قلبم به تپش میافتد، مبادا بیاید؟ هر لحظه آماده فرارم، شبها را با چراغ روشن به روز میرسانم و روزها را با اشک و آه به شب.
خانهمان در کارگر شمالی بود. با برادرم به سمت مسجد قبا رفته بودیم که دستگیرم کردند. زدند و بردند و داغان کردند، به قول حافظ همان طور که ترکان خوان یغما را. بعضیها دستشان شکست، بعضیها پایشان، بعضیها کمرشان. بعضیها هم مثل من روحشان، خرد و خمیر شد. له شدم. انگار انسان بودنم از من گرفته شد. بهار بودم، مردهام حالا، شقایق له شدهام.
از کسانی که این نامه را میخوانند میخواهم، که اگر کسی را میشناسند که مثل من قربانی تجاوز نامردان شده، با او مهربانتر باشند، همدرد باشند. بدبختی من و امثال من این است که در فرهنگ ما تجاوز فقط ضربه به یک فرد نیست، به کل خانواده یا حتی خاندان اوست. فردی که قربانی تجاوز شده دردش با گذشت زمان التیام نمیپذیرد، بلکه با هر نگاه پدرش داغش تازه میشود، با هر قطره اشک مادرش، قلبش از نو میشکند. فامیل و دوست و همسایه که هیچ. همه با آدم قطع رابطه میکنند. خانهمان را مجبور شدیم مفت بفروشیم و برویم به کرج. اما آنجا هم دوام نیاوردیم. مأموران که سریع آدرس خانه جدیدمان را پیدا کردند. زیر نظرمان داشتند. میآمدند سر کو چهمان میایستادند، پدرم که رد میشد پوزخند میزدند. همه چیز را گذاشتیم و جلای وطن کردیم. پدر و مادرم سر پیری آواره کمپ پناهندگی شدهاند. به جرأت میتوانم بگویم که درد فرهنگی پس از تجاوز بارها و بارها بدتر و شدیدتر از درد جسمی آن بود. خیلیها وقتی که در مورد تجاوز میشنوند میخندند، قسم به هر چه که برایتان عزیز است، خنده دار نیست. رنج و عذاب یک خانواده ساده، بیآبرو شدن یک دختر یا پسر جوان، هتک حرمت از عشق خنده دار نیست. آنها که تجاوز میکردند میخندیدند، سه نفر بودند. هر سه ریشو و کثیف، بد لهجه و بد دهن. به همه فامیلم فحش میدادند، با اینکه خودشان دیدند باکرهام به من تهمت فاحشگی زدند و مجبورم کردند زیرش را امضا کنم. دیگر خجالت نمیکشم که این را بگویم، برایم قبحش را از دست داده که هیچ به آن افتخار هم میکنم: گفتند جنده. گفتند جنده امضا کن. گفتم من معلمم. امضا نمیکنم. گفتند ما سه تا شاهد عادل داریم که دیدهاند تو یک شب با سه نفر خوابیدهای. گفتم من هم بیش از سی تا شاهد دارم که معلمم، اگر حالا کارم به اینجا کشیده شده تقصیر شماست. پوزخند زدند که خب برایت بد نشد، از حالا به بعد درآمدت کلی بالا میرود. ناموس برایشان تا این حد بیمعنا بود، نجابت تا این حد پوچ. ندیده بودند، نداشتند. همه زنها برایشان جنده بودند، زن که هیچ، به مردها هم رحم نمیکردند. انسان نبودند، در اثر کمبود و عقده، به جانوارن منحرفی تبدیل شده بودند که جز به کثافت کشیدن همه زیباییها کاری بلد نبودند. میبینم مردم گاهی به خواهر و مادر اینها فحش میدهند، اینجانورانی که من دیدم به خواهر و مادر خودشان هم رحم نمیکنند، خدا به داد آن بیچارگان برسد که باید عمری را با این درنده خویان بدصفت سر کنند. دندانهای جلویم شکست، شانهام از جا در رفت، زنانگیام ویران شد. میدانم که دیگر هیچگاه قادر نخواهم بود مردی را دوست بدارم، هیچگاه نخواهم توانست با مردی صمیمی و نزدیک باشم و به او اعتماد کنم. میدانم که سرزمینم مردان غیور درد آشنا هم زیاد دارد، اما برای من دیگر مرد و نامرد یکی شده است. زندگیم دیگر به عنوان یک زن به پایان رسیده، انگار مرده متحرکی بیش نیستم. اما مینویسم، مینویسم تا زنده بودنم را پس بگیرم. مینویسم معلم بودم، جنده شدم، حالا هم نویسندهام. مینویسم بهار بودم، با اینکه خزان شدم حالا زیباترم. جنده زیبایم، بیآبروی محلهمان شدم، معلم بیکلاس شدم، مسخره خاص و عام شدم، محکوم به تنهایی شدم، آغشته به کثافت ظالم شدم، گیسو بریده و شکسته دست و خونین چهره مزدوران جمهوری اسلامی شدم، پس افتخار میکنم که جنده آزادیم. میدانم که من تنها نیستم، صدایشان را میشنیدم، در بندهای مجاور، وقتی که مثل یک جسد بیجان و بیمصرف روی زمین افتاده بودم میشنیدم که نامردیشان را بارها به نمایش گذاشتند. از همه هم دردانم میخواهم که بنویسند، دردشان را هر جوری که میتوانند فریاد بزنند، چون این از همان دردهاییست که به قول هدایت مثل خوره روح آدم را میخورد. بگذارید بیرون بیاید، بگذارید همه بدانند. بدانید که تنها نیستید، مثل من و شما بسیار است، ما همه در این درد شریکیم.
این زجر نامه طولانیتر از این هاست، اما برای حالا آن را با یک حرف به پایان میبرم، روی صحبتم با شخص آقای خامنه ایست: تو که خودت را پدر همه ملت میدانی، من دختر ایران زمین بودم، پسران تو به من تجاوز کردند. تقاص عصمت من را چه کسی خواهد پرداخت؟
بهاره مقامی
۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۹
http://baharehmaghami.wordpress.com/
Rape in Iran's prisons: the cruellest torture
Without international focus, Iran will continue to use rape to torture political opponents, writes Kate Allen.
rape is not just a blow to one person; it is a blow to the whole family. A victim of rape is never healed with the passing of time. With every look given by a father, the wounds open again.” - Bahareh Maghami, a victim of rape in Iran April 2010 Echoing earlier reports by human rights groups, the British media has recently highlighted the case of a young woman from Iran, "Leyla", who was allegedly abducted, detained and raped by that country's security forces because her fiancée was involved in the demonstrations that followed Iran’s disputed presidential election last year.
It’s a terrible story and sadly not a unique one. Following the post-election demonstrations, the Iranian authorities cracked down with astonishing severity on anyone perceived to be involved in criticism of the status quo. Thousands of people were arrested: students, lawyers, journalists, trade unionists and human rights campaigners were all targeted. Hundreds of people were subsequently tried unfairly in mass "show trials", some of which led to executions. But as more people were released from detention, the details of abuse, including rape of both men and women, were repeated again and again.
The Iranian authorities acknowledged that some abuse took place in the Kahrizak detention centre – where former detainees emerged with stories of rape, torture and appalling conditions leading to at least three deaths – but that example aside, the Iranian government's reaction has been to dismiss and repress all other allegations of abuse.
Ebrahim Sharifi, a 24-year-old student from Tehran, was seized by plainclothes security officials in June 2009 and held incommunicado for a week before being released. He told Amnesty that he was bound, blindfolded and beaten prior to being raped. He also endured severe beatings and mock executions.
When he tried to file a judicial complaint, intelligence agents allegedly threatened him and his family. The case judge said: “Maybe you took money [to say this]… [and] if you go through with this, you will surely pay for it in Hell.” The investigating Judicial Committee announced that his allegations of rape were fabricated and politically motivated.
Two members of the government-supported Basij militia, now in the UK, have also told the British media that they witnessed systematic rape on men and boys in a park in the southern city of Shiraz. Other Basij members had forced young men and possibly boys into a series ofshipping containers in the park, where the rapes took place. The two complained, including to their superiors, which led to them having to leave Iran.
Women in detention have also frequently reported sexual insults and threats of rape being used against them. Zahra Kamali, a student arrested in July 2009, told Amnesty International that her interrogators taunted her with wanting to sleep with other men, and touched her breasts. She said that her then cellmate, a women’s rights activist held with her was treated the worst: "She told us that her interrogators had attached cables to her nipples and given her electric shocks. She was so ill she would sometimes faint in the cell.”
It is women who remain discriminated against more generally in Iranian law – a woman’s testimony in court is worth half that of a man’s, for example. Women’s rights campaigners continue to be harassed, intimidated and arrested. Amnesty is campaigning for Ronak Safazadeh, a women’s rights campaigner jailed in 2009 for five years on what appear to be trumped-up charges.
All acts of rape are grave abuses of human rights. But the abuse takes on an added significance when the rapist is a public official. The UN’s Special Rapporteur on torture states that rape constitutes torture when it is carried out by public officials or happens at their instigation. International and regional human rights bodies have ruled that rape by officials always amounts to torture, and cannot be considered to be simply a common criminal act.
The use of rape as a form of torture (or as a weapon of war) is certainly not unique to Iran. But that does not mean these reports can be ignored. Greater international scrutiny of Iran’s human rights has been rebuffed by the government: it has not allowed some eight UN human rights rapporteurs to visit the country and has used UN meetings to deny reports of human rights violations.
The human rights situation in Iran has become so dire that Amnesty International, Human Rights Watch and other organisations last week called on the UN Secretary General to appoint his own special envoy to investigate and report on the situation in the country, and to issue a more comprehensive report on human rights in Iran.
All this will be of little comfort to those like Leyla, Ebrahim and Zahra mentioned above. But the international community must ensure, for their sake and for those of countless other Iranians, that the focus on Iran is not restricted solely to its nuclear plans but also to the human rights of its people.
Kate Allen is the UK Director of Amnesty International
1:45PM GMT 01 Nov 2010